مدتی بود خود را فریب می‌دادم تا باور کنم که این سبک زندگی آکادمیک جدید می‌تواند راه فراری برای منِ درمانده شده و با یاری آن بتوانم کمی از رنج و بدبختی زندگانی گذشته فاصله گیرم. در این زمان کوتاه زندگی ساده‌ای داشتم، یعنی به دانشگاه رفته و ‌پس از اتمام کلاس‌هایم به خانه برمی‌گشتم. تکالیف ساده خود را انجام داده، یادداشت‌های خود را سازماندهی کرده و زمان بازمانده خود را صرف فیلم دیدن، کتاب خواندن (ادبیات) یا قدم زندن می‌گذراندم. با خود می‌گفتم از این بهتر نیز مگر می‌شود؟ می‌خورم و می‌خوابم، گاهی به دانشگاه رفته و وخت باقی مانده خود را صرف سرگرم کردن خود می‌کنم.

دو هفته‌ای را بدین روال گذراندم، اما با گذشت زمان شاهد به وجود آمدن شکاف هایی در خود شدم. دیگر کتاب نمی‌خواندم، فیلم نمی‌دیدم، بیرون نمی‌رفتم و تنها در اتاقم دراز کشیده یا بر روی چهار‌پایه نشسته و به سقف خیره می‌شدم. نمی‌دانستم چه کنم. حتا نمی‌دانم چرا این کار را می‌کردم. تازگی و جذابیت و گاهی سادگی این دنیای آکادمیک و از طرفی مشغولی‌هایی که برای خود انتخاب کرده بودم چنان مرا کور کرده بود که حقیقت راستین زنده‌مانی خود را داشتم فراموش می‌کردم.

هنگامی که به کنش‌های خود می‌اندیشیدم، آن پرسش همیشگی را به یاد آورده و از خود پرسیدم که آیا به‌راستی از کاری که ‌انجام می‌دهم لذت می‌برم؟ آیا اگر قرار باشد تا آخر زندگی خود را صرف سرگرم کردن خود کنم، از کار خود دلخوش خواهم شد؟ قبل از این که بخواهم به این پرسش‌ها جواب دهم، فلسفه زندگی پیشا‌دانشگاهیم مانند صاعقه‌ای بر تارکم فرود آمد و مرا دگرگون ساخت.

رنج و بدبختی اجتناب‌ناپذیر و همیشگی هستند و تنها کاری که آدمی می‌تواند در برابر آن انجام‌دهد این‌ست که سبک زندگی خود را به گونه‌ای بهینه سازد که بتواند در راستای‌ آن زندگی و یا در بهترین حالت آن را کمینه سازد. از این رو هرگونه کوششی در جهت تبدیل کردن این زندگانی به چیزی که نیست و نمی‌تواند باشد، یعنی سراسر شادکامی صرفا پنداشتی بیهوده و پوچ است. یکی از راه‌های مقابله با این رنج و بدبختی برای من، تبدیل کردن آن به هنر و آفرینندگی بود و از آنجایی که زندگی که من در این زمان کوتاه داشتم فاقد هنر و آفرینندگی بود، تعجبی ندارد که ماندگاری خود را از دست داد و شکست خورد.

اینک چاره‌ای جز برگشتن به روال پیشادانشگاهی خود ندارم، از این رو باری دگر به نوشتن، موسیقی و دیگر مشغولیت‌های قدیمی خود روی آوردم…