صبح روز شنبه، ۱۷ام آذر ماه ۱۴۰۳ بود که برای یک سفر کوتاه کاری سوار ماشینی سر راهی شدم... آقای راننده مردی نسبتا سالخورده و در کنار او پیرمردی سر به زیر نشسته بود. پیرمرد کیسهای در دست داشت و از لباسهایش به نظر میرسید زاهدی باشد که دور از مردم زندگی میکند. راه طولانی بود و مانند همیشه انتظار هیچ گونه تعامل با دیگری را نداشته و سرم به کار خودم بود. هنگامی که سوار ماشین شدم برای مدتی سکوتی پیرامون ماشین را فراگیر شد. این سکوت با آواز خواندن پیرمرد که در کنار راننده نشسته بود شکسته شد. ابتدا چیزی جالبی در این اتفاق ناگهانی پیدا نکرده و مشغول مطالعه کتابی که با خود آورده بودم شدم؛ ولی پس از مدتی، سخنان پیرمرد با آقای راننده، توجه من را به خود جلب کرد.
وی بعد از اتمام آواز خود در باب آهنگی که پخش میشد گفت: «این آهنگها را دوست ندارم، زیرا زیاد دروغ میگویند اینها». موسیقیای که پخش میشد سنتی بود و باعث شد کمی از این حرف او گیج شوم. پیرمرد بعد از آن شروع به سخن گفتن در باب صفات خوب آدمی کرد. که چگونه آدمی باشیم و همیشه اولویت را بر حق بودن و راستگویی گزاریم، اینکه پول خوب است و لازمه زندگانی ولی پول همه چیز نیست و نباید انسانها را از یکدیگر جدا سازد و در آخر از شاعری که او را استاد خطاب میکرد تشکر کرده و کلام خود را به پایان رساند.
از آنجا که سخنان او شاعرانه و صدای ضبط راننده مانع شنیدن بیشتر سخنان او شد، ریز به ریز به یاد ندارم چه گفت ولی میدانم که ایده جدید و منحصربهفردی در سخنان او وجود نداشت و میتوان گفت صرفا یک مرور کلی بر «پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک» بود. نکته جالبی که در میان سخنان او متوجه شدم این بود که آقای راننده، خردهای از سخنان وی را متوجه نشده و هیچ ایدهای در باب آن نداشت و صرفا برای اینکه مانع اشعار او نشود مدام تکرار میکرد: «اره حاجی همینطوره!» یا «درست میگی حاجی».
پس از این سخنان گوش خود را تیز کردم و با خود گفتم این زاهد کهنسال به نظر بس دنیا دیده میآید و میتوانم از سخنان او بهرهمند شوم. آقای راننده از او سوال کرد: «حاجی تو که اینهمه آدم دانایی هستی بگو ببینم چه کتابایی خوندی که به اینجا رسیدی؟» این سخن او به نظر من بسیار مسخره و نشاندهنده کوتهفکری او بود. در جواب راننده، زاهد پیر گفت: «بنده کتابی نخواندهام، یعنی اصلا سوادی ندارم که کتاب بخوانم. تمامی این آموزهها سخنان کتابهای دینی است.» راننده در جواب او گفت: «آره حاجی، منم سواد ندارم... حالا چه کتابایی خوندی؟» به راستی نمیدانم که آیا این سخن او راست بود یا دروغی برای همدردی کردن با پیرمرد بیسواد ولی برایم مهم نبود. پیرمرد یک به یک شروع به شمردن کتاب های دینی کرد و پس از آن داستانهایی قرآنی را به خواسته راننده بازگویی کرد (داستان هایی در باره علی و محمد و... که به متن کنونی ارتباطی ندارد از این رو از رفتن به جزئیات دوری کردم). اینجا بود که روح باریک و باریکبین او را دریافتم، او یک پیرمرد دنیا دیده نبود بلکه صرفا یک طوطی بود!
سخنان او مرا ناامیدی ساخت و منتظر زمانی مناسب بودم که به این سخنان او پایان دهم. سرانجام زمان مناسب را یافتم و در میان سخنان او به او گفتم: «آقای عزیز، شما که اینقدر دنیا دیده و با تجربه هستید، به من جوان بگویید ببینم این معنای زندگی چیست؟ این زندگیای که از بدو تولد تا مرگ بدبختی و رنج است، چگونه و به چه امیدی ادامه دهیم؟» این سوال گیج کننده و میتوان گفت جوابی راستین ندارد ولی باعث میشود اطلاعات بسیاری در باره شخصی که با آن صحبت میکنم به دست آورم و دریابم که وی چگونه فکر میکند. پیرمرد دستپاچه شد و سریع جواب داد: «یعنی چه؟ چه میگویی با خودت جوان! به جز وجود خداوند مگر دلیل دیگری میخواهی؟» به او گفتم: «راست میگویید شما! ولی این سخنان شما برای دیروز است. امروز خدا مرده است و تمامی ارزشهای دنیوی ما هم اکنون بیپایه و آویزان است!» پیرمرد رنگ پریده گفت: «چه میگویی پسرک. خوبیت ندارد، نزن این حرفها را!» و شروع کرد به گفتن سخنانی نامربوط (در باب قیامت و بهشت و جهنم...). آری در نگاه او، سر و ته کردن موضوع اثبات کردن آن بود، سردرگم کردن من برای او متقاعد کردن من بود. این جا بود که افکار خود را سنجیده و سبک و سنگین کردم و به او گفتم: «بر خلاف شما من باور ندارم به این خدای ساختگی. برای من عشق به زمین و انسان مهمتر است و آنچه را که شما بهشت مینامید خودتان باید بسازید، با اراده و عشقتان به انسان.» پیرمرد پس از شنیدن سخنان خاموش شد و سعی کرد دیگر از سخن گفتن با من اجتناب کند.
افسوس که چندی بعد به مقصد خود رسیدم و مجبور شدم از ماشین پیاده شوم، ولی با این همه دوست داشتم نظر او را نیز در باب سخن پایانی خود بدانم. ولی میدانید عزیزان، هنوز در عجبم که چگونه این افراد میتوانند تمام زندگی خود را با باور داشتن به گفتههای دیگران و بدون هیچ تفکر اصیلی گذرانده و باور های خود را زیر سوال نبرند؟ همیشه فکر میکردم افرادی که طوطیوارانه سخنان متفکران یا کتابها را به خاطر میسپارند، دیر یا زود اسیر این سخنان شده و متوجه اشتباه خود میشوند و زین پس سعی میکنند تفکرات اصیل داشته باشند. نتیجهای که از این برخورد گرفتم این بود که روحهایی هم وجود دارند که همیشه شتر میمانند و هیچگاه اراده نمیکنند تا در صحراهای دور به شیر تبدیل شده و آزادی خود را بدست آورند.